محل تبلیغات شما

آخرین برگ



پنجشنبه بعد از کلاس رفتیم دربند. من که آدم بیرون نیستم و میل هم نداشتم بهم خوش گذشت. برف باریده بود. اگر ازم می‌پرسیدن چه سالیه با اطمینان می‌گفتم 1297 هجری شمسی. به هر حال موقع شام پسره دیزی آورد. با دیدنش یه غم عمیقی رو حس کردم. الان تو کجایی؟ حالت چطوره؟


روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد  - چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

مهر اگر آرد بسی بی جا و بی هنگام آرد - قهر اگر آرد بسی ناساز و بی هنجار دارد

گه به خود چون زرق کیشان تهمت اسلام بندد - گه چو رهبان و کشیشان جانب کفار دارد

قائم مقام فراهانی


هزار بار بنویس، پاک کن. بنویس، پاک کن. بنویس، پاک کن./ لازم به توضیح نیست. هر وقت این جا می نویسم یعنی گرفته ام. بلاگفا مثل باغچه ی گوشه ی حیاطه. وقتی غمگینم می نویسم. و میدونم کسی نیست. کسی گذرش نمی افته. اگر گذرش افتاد و دید، من مدت ها قبل از اون نوشتم و همه چیز تموم شده. بلاگفا مثل یکشنبه غروب های آذر و دی و بهمن سال نود و چهاره. مثل دریای فروردین. مثل شب های خوابگاه. مثل هزار حالت دیگه که ازشون لذت می بردم و نمی بردم.


مدتیه خیلی راحت می‌خندم. مخصوصا توی جمع. فکر می‌کنم دلیل این راحت خندیدن اینه که ذهنم نمیدونه واقعا باید چجوری بخنده و این فقط یه نمایشه. وقتی تنها میشم همیشه غم عمیق و دلهره و ناامیدی ممتد رو حس می‌کنم. شاید دلیل این‌که این اواخر دیگه مثل قبل نیستم و کمتر با خودم تنها میشم و خلوت می‌کنم، فرار از فهم این غم همیشگی باشه. امشب که خواستم تو دفترم از این نا امیدی بنویسم ناخودآگاه شعر رهی اومد به ذهنم.

آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست ، برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست

مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟ ، پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

قصه‌ی امواج دریا را ز دریادیده پرس، هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها